روایتی از مسیر یحیی| مامان جان غصه نخور، غصه حَرومه، کِلا رِ چرخ هادم مِ خدمت تَمومهکمتر از مامان جان نمی گفت نفس عمیقی کشید و نگاهش را به زمین دوخت: هیچوقت مامانِ خالی صدام نکرد، هر جا می رفت برای من و خواهراش هدیه می خرید، هیچوقت دست خالی نمی اومد،خدا رو شکر که بچم در راه خدا، دین، اسلام، ناموس و مملکت رفت. تاریخ تولد و شهادت پسرم یکی بود، اونکه رفت نامزدش با فامیل ها اومدند خونه ما و غروب گفتن بچه ات شهید شده. پسر جان می دونی تا الان زنده ام خیلی پوست کلفتم. از دلتنگی اسم شهید رو که می آورد دستاش می لرزید . باغبانی کردم بچمو بزرگ کردم، من و پدر خدا بیامرزش هیچکس را نداشتیم، تلاش کردیم و چند تا بچه رو بزرگ کردیم، تمام امید زندگیم اینه که یحیی رو می بینم. یحیی کنارم نباشه خوابم نمیبره شب ها تنها می خوابم و اصلا نمی ترسم چون یحیی همین جا کنارمه، الان سی سال پدر یحیی فوت شده و من خونه بچه هام نمی خوابم. به بچه هام گفتم: یحیی جانم تنهاست شاید یک شب بلند شه ازم چیزی بخواد. هیچکس از دلم خبر نداره. مامان جان تا کجا می خوای همراهم بیای؟ می دونست که شهید می شه، گفت: مامان جان تا قیامت اشک بریز فقط اولین سال که شهید شد خواب شو دیدم و دیگه هیچ وقت تو خوابم نیومد، یه بار تو خواب همون محله که با هم می رفتیم دیدمش، با کلاه سربازی بود. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |